حسادت را مکر ن میدانند و غیرت را زینت مردان؛ اما تو هرچه دلت میخواهد نامش را بگذار.
هرچه باشد، از عجایب زندگی من هم این است که از هر شب پیچیدن بوی ادکلنت در راهروی خوابگاه، آن هم در این موقع شب، میسوزم. از دیدنت با او، از فکر بودنت با او میسوزم. از صمیمیت بینتان میسوزم. از اینکه هنوز هم نمیفهمم رابطهتان صرفا دوستانه است یا ماجرای خاصی بینتان برقرار است هم میسوزم. حتی اینکه مطمئنم هیچ حسی نسبت به تو ندارم و تو را از روی خودخواهیام برای خودم میخواستم اما با این وجود هنوز هم میسوزم، باعث میشود بیشتر بسوزم. از خودم دلم میگیرد وقتی اینطور اسیر دست افکارم میشوم و تمرکزم را از دست میدهم. وقتی نمیدانم چطور این افکار سمی را از ذهنم پاک کنم و به کارهایم برسم و مثل همیشه فرار میکنم.
در هر حال امیدوارم هرچه زودتر بوی غذای [حتی سوختهی] یکی بلند شود و این بو را از بین ببرد، بلکم بشود روی کار و زندگی و پروژه و بدبختی تمرکز کرد و به زندگی عادی برگشت.
درباره این سایت