یک هفتهای میشود که هماتاقیهایم رفتهاند. این یک هفته لای هیچکدام از جزوههایم را باز هم نکردهام. هیچکار دیگری هم نکردهام که لااقل دلم را خوش کنم. خرید چیزهایی که لازم دارم را هم پشت گوش انداختهام تا همین لحظه. جز یکبار، آن هم یکشنبه و برای جلسه، از اتاق در نیامدهام بیرون. سعی کردهام دستشویی هم نروم حتی، که مجبور نشوم پایم را از اتاق بیرون بگذارم. برای حمام نرفتن بهانهای نداشتم، اما پشت گوش میانداختمش. امروز بالاخره پس از سه روز رفتم حمام.
از شنبه نتوانستهام چیز خاصی بخورم. اگر چیزی هم خوردهام، در معدهام نمانده. دیشب اما خیلی گشنهام شد و یک چیزبرگر سفارش دادم. مزهی عجیبی داشت. سفت بود و تلخ و رنگش هم تیرهتر از معمول بود. بعد از خوردنش نمیدانم چرا این فکر مریض که گوشت انسان بوده به ذهنم آمد و همه را به چینی دستشویی پس دادم.
همان یکشنبهای هم که رفتم بیرون، بعد از جلسه هم حالم بد شد و بردندم بهداری. آن دکتری که ازش بدم میآید دکتر شیفت بود. به همهچیز و همهکس مشکوک است. هزار بار از آدم هر سوالی را میپرسد، نکند دروغ گفتهباشی. تهش هم با ساده ترین داروهایی که میتواند، ماستمالی میکند قضیه را. انگار که به خودش اطمینان نداشتهباشد که طبابت بلد است.
پارسال هم که همکارش تشخیص برونشیت دادهبود و من با وجود ماسک و دم و دستگاه، سر کارگاه ف حالم بد شد و استادکارم گفت که میتوانم گواهی پزشکی بیاورم که ۲ جلسهی آینده را نروم و تئوری کنم درسم را، میخواست به زور تست ریه و نوار قلب بگیرد از من که خدا را شکر دفترچه همراهم نبود و گفت حتما فردایش با دفترچه بروم پیشش که بنویسد و مسلما من نرفتم. گواهی را هم یکجوری نوشت که از خودش سلب مسئولیت کند و فقط گفتهبود که برادههای ف باعث ایجاد آلرژی در من شده و بهتر است جایی که ف بریده میشود نباشم. بعدازظهرش اما رفتم پیش همانی که تشخیص برونشیت دادهبود و گواهی را گرفتم ازش. کلی بگو بخند کرد و دست آخر هم گفت به استادت بگو نیازی به گواهی ندارد وقتی میبینی اینقدر حالم بد میشود.
آن شب هم نهایت تجویزش یک سرم قندی نمکی بود، یک قرص دمیترون که خودم هم برای خودم تجویز کردهبودم قبلش و یک شربت دیفنهیدرامین کمپاند که نفهمیدم ربطش به داستان چه بود. باز هم دمش گرم که وقتی گفتم دمیترون خوردهام متوجه شد حتما مشکلی وجود دارد و مثل آن یکی همکار تازهکارش که وقتی میگویم دمیترون خوردهام، نمیپرسد چرا و همینطوری کشکی برایم متوکلوپرامید تجویز میکند، نیست.
قبلتر گیج و آزرده بودم که سپر بیندازم و کاسهی گدایی محبت دست بگیرم یا بذر محبتی که در قلبم جوانه زده را در نطفه خفه کنم و به زندگی عادیام ادامه دهم. چند شب پیش کتاب زن بودن تونی گرنت را دوستی معرفی کرد در همینباره. تهش متوجه شدم یک زن آمازونی هستم و باید این جنبهی وجودم را کم کنم و بقیه را رشد دهم که متعادل شوم. برای کم کردن هم باید دست از مدیریت کردن همهچیز بردارم و صرفا کاری نکنم.
احساس میکنم زندگی از دستم درآمده و دیگر کاری از دستم برنمیآید. نمیدانم چه باید بکنم. نمیدانم چه طور باید کاری نکنم. نمیدانم چرا هیچچیز سر جای خودش نیست. حقیقتا هیچچیز نمیدانم.
درباره این سایت