سعی داشتم ساعت خوابم را به روال چند هفته‌ی پیش برگردانم، اما اتفاقات اخیر می‌تواند آدمی را دچار سال‌ها بی‌خوابی کند.

در من چیزی عوض شده‌است. در ما، همه‌مان، چیزی عوض شده‌است. چیزی در درون‌مان شکسته. شده‌ایم اسباب‌بازی‌های به ظاهر سالمی که صدای تلق‌تلق‌شان راز خرابی‌شان را آشکار می‌کند. اسباب‌بازی‌هایی که هیچ‌گاه درست نخواهند شد.

سرگردانم. هر روز بیش‌تر از پیش. چونان مرغی سرکنده دور خودم می‌چرخم و راهی برای نجات خودم پیدا نمی‌کنم. دست دراز می‌کنم که به چیزی چنگ بزنم، هیچ نمی‌یابم.

چند روزی بیش‌تر از پیدا کردن روزنه‌های تازه‌ی امید در زندگانی‌ام نگذشته‌بود. همان امیدی که قرار بود بذر هویت ما باشد را از ما گرفتند. بذرمان را خشکاندند. از همان ساقه‌ی سبز به این ساقه‌ی خشک تبدیل شده‌ایم. خشک و بی‌جان.

روزها ناامیدی‌ها در من ته‌نشین می‌شود و شب‌ها امان از شب‌ها! شب‌ها وقتی در اوج خستگی روی تختم دراز می‌کشم، تمام ناامیدی‌های ته‌نشین شده در من، در خونم، به جریان ‌می‌افتد. سرم پر می‌شود از فکر و خیال. از سوال. از سوال.

در انتهای راهی کوهستانی گیر کرده‌ام، در حالی‌که از پس و پیش برایم راهی نیست. هوا رو به تاریکی می‌رود. سرما تا عمق استخوانم نفوذ کرده. صدای حیوانات وحشی از دور شنیده می‌شود. عمق گِل تا زانوانم است. به زودی طعمه‌ی گرگ‌ها خواهم شد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها