دیشب با دوتا از هم‌اتاقیام رفته‌بودیم الکی مثلا جشن خیریه‌ی آوات که کانون هلال احمر دانشگاه برگزار می‌کنه. می‌گم الکی مثلا جشن، چون به همایش شبیه‌تر بود تا جشن. تنها اتفاق فانی که افتاد حضور گروه موسیقی بُمرانی بود، بقیه‌اش کلا اعصاب خردی بود. آخر برنامه هم یه گروه موسیقی که بچه‌های سرطانی و نابینا و. بودند چندتا قطعه اجرا کردند که اون هم بد نبود. و البته یکی از آهنگا تصنیف سرای امید» بود که کلی من رو به فکر فرو برد و خب خیلی‌هاتون احتمالا نمی‌دونید که افکار من چقدر ممکنه پیش بره و از چی به چی برسم. خلاصه از دیشب کلی حرف گیر کرده‌بود توی گلوم که می‌خواستم این‌جا بنویسم، ولی ظهر همین‌که یکی دو جمله نوشتم از نوشتن‌شون پشیمون شدم، چون دیدم نوشتن یا ننوشتن‌شون فرقی نمی‌کنه و نهایتا نه کاری از دست من برمیاد، نه شما. پس چرا اعصاب شما رو هم یه دور خرد کنم؟ امروز با ناخنای لاک زده، در حالی‌که زیر بارونیم شومیز پوشیده‌بودم و نه مانتو، عین احمقا با یکی از استادای معارف بحث ی کردم و به اندازه‌ی کافی کثافت شدم. بسه دیگه.

نتیجتا، متن زیر راجع به اتفاقات هفته‌ی گذشته‌س.


شنبه‌شب رئیس و هیئت رئیسه‌ی جدید دانشگاه اومده‌بودن خوابگاه برای به قول خودشون گپ و گفتی صمیمانه! اولش این هم داشت همایش‌طور پیش می‌رفت که خود رئیس دانشگاه گفت صندلی‌ها رو گرد بچینید و فضا از اون حالت خشک در اومد و در دلای بچه‌ها باز شد و هرچی تو دل‌شون مونده‌بود گفتن، بعضا حتی لحنای بی‌ادبانه‌ای داشتن به نظر من. هیئت رئیسه هم تند تند یادداشت می‌کردن. منتها وقت جواب دادن که شد رئیس دانشگاه گفت من می‌دونم الان همکارای من جوابا نوک زبون‌شونه و می‌خوان شروع کنن به جواب دادن، ولی من از شما دو هفته فرصت می‌خوام که بریم روی سوالات‌تون فکر کنیم و بعد جواب بدیم.

اون استاد ترمای پیشم که شده مدیر کل امور دانشجویی هم بود. دقیقا روبروی من نشسته‌بود و به شدت لاغر و پیر شده‌بود! ته‌ریشش کاملا سفید بود. برعکس اکثر مسئولان مملکت، مسئولیت بهش نمی‌سازه فکر کنم. یکی از بچه‌ها که جلوی من نشسته‌بود بلند شد و من دیدم اون آقای روان‌شناس هم هست و از اون‌جا به بعد به صورت من که تو رو ندیدم!»طور سعی داشتم رفتار کنم. البته مطمئنم که اونم منو دید، ولی خب. تا مراسم تموم شد سریعا فلنگ رو بستم و کار به جاهای باریک و سین جیم نکشید.


دوشنبه صبح می‌خواستم برم دفتر استاد مبانی که راجع به تکلیفا سوال بپرسم؛ ساعت دفترش نه و نیم تا یازدهه. من هشت تا نه کلاس داشتم و صبح چون دیرم شده‌بود نرسیده‌بودم صبحونه بخورم. بنابراین اول رفتم تریایی که چندان از دانشکده دور نیست صبحونه خوردم، بعد راه افتادم سمت دانشکده کامپیوتر.

از اون‌جایی که شما احتمالا هیچ‌وقت قدم در دانشگاه ما نذاشتید [شایدم گذاشته‌باشید، نمی‌دونم!] باید خدمت‌تون عرض کنم که همه‌ی دانشکده‌های دانشگاه ما از نظر شکل و تعداد طبقات یکسانن و دو به دو با یه اصطلاحا پل به هم وصل شدن. منتها به خاطر شیب دانشگاه و قرینه بودن ساختمون‌ها [اگه در اصلی دانشکده‌ها رو راه رفت و آمد در نظر بگیریم] اونایی که سمت راست قرار دارن عملا یه طبقه بیشتر باید بری بالا. و خب چون تو دانشکده‌ی ما آسانسور فقط برای اساتید و کارکنانه، من بای‌دیفالت از پله‌ها رفتم و به طبقه‌ی آخر که رسیدم دیگه نفسی برام باقی نمونده‌بود. خواستم یه چند دقیقه‌ای نفس بگیرم بعد برم سمت دفتر استادم، ساعت هم هنوز نه و نیم نشده‌بود، ولی در همین لحظه استاد از جلوم رد شد و من رو نگاه کرد، منم مجبور شدم مثل جوجه اردک زشتی پشت سرش راه بیفتم برم.

بعد از سلام علیک و تعارفات مربوطه، گفتم چقدر پله‌ها زیاد بود، نفسم گرفت! گفت خب آسانسور رو برای همین گذاشتن. گفتم آخه دانشکده‌ی ما آسانسور مخصوص اساتیده، با تگ کار می‌کنه، فکر کردم این‌جا هم این‌جوریه. گفت نه این‌جا کارتی نیست، مردمیه! [#هار_هار]

بعد سوالامو پرسیدم که عملا کمک خاصی هم بهم نکرد و نمی‌فهمیدم چی داره می‌گه. سر یکی از سوالا که بی‌خودی اون وسط داشت برای خودش مشتق می‌گرفت و من هنوز هم نفهمیدم چرا! هم من داشتم چرت می‌پرسیدم [اینو بعدا فهمیدم]، هم اون داشت چرت جواب می‌داد [ولی اینو همون لحظه فهمیدم]. بعدم پرسیدم از این سوالا که مربوط به آمار و گسسته و این‌ها می‌شه توی امتحان می‌دید؟ گفت نه، استاد فلانی می‌ده ولی من نمی‌دم. [موقعیت خوبی بسیار خوبی برای پاچه‌خواری بود که البته ترجیح دادم انجام ندم!] گفتم حالا خواستید بدید هم یه چیزایی بدید که توی ریاضی 1 و 2 و اینا خونده‌باشیم. نوشتن کدشون کاری نداشت، ولی من چون مفاهیم رو بلد نبودم مجبور شدم برم مثلا دو ساعت سرچ کنم که خود واریانس چطوری محاسبه می‌شه! چون اولین و آخرین باری که آمار خوندیم دوم دبیرستان بوده که تازه همون‌جا هم واریانس بهمون درس ندادن، جزو حذفیات کتاب بود. گفت مگه آمار و احتمال ندارید؟ گفتم نه. گفت احتمال مهندسی؟ گفتم نه. گفت رشته‌ات چیه؟ گفتم مواد؛ البته برای خودمم عجیبه که نداریم، چون یه سری مباحثی مثل ترمودینامیک آماری و اینا داریم توی درسامون. گفت عجیبه! خب چطوری می‌خواید بدون آمار و احتمال مثلا دما رو توی مقیاس میکروسکوپی بررسی کنید؟ [حالا خودش ترکیب و جایگشت رو نمی‌دونست چیه ها!] در این لحظه خواستم بگم استاد عزیز، تو یه برقی‌ای که پاتو کردی توی کفش کامپیوتریا و داری برنامه‌نویسی درس می‌دی. حالا اونا آدمای صبوری بودن هیچی نگفتن، بیا و به رشته‌ی ما دیگه کاری نداشته‌باش!  که خب مسلما نگفتم.

ولی قضیه به همون‌جا ختم نشد و پرسید معاون آموزشی‌تون کیه؟ برم بهش پیشنهاد بدم آمار و احتمال رو به درساتون اضافه کنن [#هار_هار]. دیگه این‌جا ایمانم از کف برفت و با حالتی بین لبخند و پوزخند گفتم لطف نکنید، ما تو همیناش موندیم. دوست داشتم در ادامه بگم اگه لازم بود خود دکتر فلانی که این درسا رو ارائه می‌ده پیشنهاد می‌داد آمار و احتمال رو اضافه کنن به درسامون. که خب مسلما اینم نگفتم. ولی بعد از چند ثانیه مکث گفتم معاون آموزشی‌مون هم دکتر فلانیه. گفت آها، حله! بعد خواستم سریع موقعیت رو ترک کنم تا یه چیزی نگفتم بد شه، تند تند تشکر کردم و وسایلم رو جمع کردم اومدم بیرون. و نزدیک بود هندزفریم رو جا بذارم تو دفترش! باورتون می‌شه؟ هندزفری عزیزم! واقعا خوب شد دید و گفت اینا مال شماست فکر کنم، وگرنه از ادامه‌ی حیات باید انصراف می‌دادم. جون من واقعا به جون هندزفریم بنده! همواره موقع تردد تو دانشگاه و بین کلاسا هندزفری گوشمه.

بعد جالبه بدونید که همین استاد گرامی بعد از گذشت یک‌ماه هنوز نمره‌های میان‌ترم رو نزده! یعنی خواهر من اولش باور نکرد و فکر می‌کرد دارم الکی می‌گم، بعد که کلی ناله و زاری کردم براش که دارم پیر می‌شم و الخ، باورش شد که نزده [و نزدن!]. گفت اگه تا الآن نمره نزده یعنی یا خیلی سرش شلوغه، یا نمره براش مهم نیست که این اصلا خوب نیست‌. بعدم گفت یادم باشه از این به بعد نمره‌ها رو زود بدم [خواهرم استاد کامپیوتر یکی از دانشگاه‌های شهر خودمونه و راستش خیلی هم بهش برخورده‌بود که استاد ما برقیه، هرچی براش تعریف می‌کردم راجع به استادمون می‌گفت خب بلد نیست و فلان].

سر کلاس هم که بچه‌ها گفتن استاد نمره‌ها رو بزنید دیگه، می‌خوایم ببینیم درس رو حذف کنیم یا نه، گفت ببینید بچه‌ها. این‌که نمره‌ی میان‌ترم‌تون خوب شده یا نه اصلا ربطی به حذف کردن یا نکردن درس نداره. شما ممکنه میان‌ترم رو حتی کامل شده‌باشید، ولی نتونید درس رو پاس کنید. ممکن هم هست میان‌ترم‌تون خوب نشده‌باشه ولی پاس شید! پیش‌نهاد من اینه که اگه اینا رو سر کلاس نمی‌فهمید حذف کنید، اگه هم می‌فهمید که خب حذف نکنید. حالا البته من هفته‌ی بعد نمره‌ها رو می‌زنم [ترجمه: لطف می‌کنم بهتون، اصلا هم وظیفه‌ام نیست نمره بزنم!].

وقتی هم یه چیزی هم بهش می‌گی و می‌خواد تعجبش رو نشون بده، لبش رو دُر می‌کنه [نمی‌دونم شما هم از این ترکیب استفاده می‌کنید یا نه در هر حال منظورم اینه که لب پایینش رو برمی‌گردونه و لب و لوچه‌اش رو آویزون می‌کنه و لوس می‌شه]، بعد به ما می‌گه این نچ گفتن رو هم شما باب کردیدا! ما جرات نداشتیم وقتی استاد یه سوالی می‌پرسید در جوابش بگیم نچ. [والا ما هم جرات نداریم، ولی خب وقتی غیرحرفه‌ای رفتار کنی و سر کلاس لوس‌بازی دربیاری و حرمت استاد-دانشجویی رو رعایت نکنی، نبایدم انتظاری از دانشجو داشته‌باشی خب!]


اون

دوست همشهری‌مون هم که تی‌ای کارگاهه، بعد از جلسه‌ی اول که ازم پرسید خودتون هم اهل همون‌جایید؟» چند هفته‌ای نیومد سر آز و من فکر کردم همون حرکت بلاک آن‌بلاکی که توی اینستا انجام داده‌بود رو توی دنیای واقعی هم پیاده کرده و ساعت آزش رو عوض کرده که من رو نبینه. چون یه بار هم که من رو در حال بیرون اومدن از در دانشکده‌ی کامپیوتر دید به طرز بسیار ضایعی راهش رو عوض کرد و برگشت، منم به روی خودم نیاوردم که می‌شناسمش. ولی الان چهار-پنج هفته‌ای هست که میاد سر کلاس و به شدت روی اعصابمه. قشنگ از وقتی که سوال رو توضیح می‌ده تا وقتی کسی سوالی نپرسیده و کاری نداره، می‌ایسته بالا سر من که ببینه چه کار می‌کنم. امروز کدم رو که ران کردم گیر کرده‌بود و من خیلی متفکرانه به مانیتور زل زده‌بودم تا این بره بعد برم روی صفحه‌ی کدم، گفت عدد بده دیگه! گفتم گیر کرده. گفت خب ببینم. خب نمی‌خوام ببینی! برو اونور برو بذار کارمو کنم. دههه! [حالا همیشه هم نفر اول-دوم تموم می‌کنم و معمولا کمکی هم نمی‌گیرم ها! امروز که یازده و پنج دقیقه رفتم سر کلاس، یازده و ربع اومدم! نمی‌دونم چرا احساس می‌کنه باید کمک کنه.]


پ.ن: راستی.

اون آقاهه که دچار سوء تفاهم شده‌بودیم درباره‌ی مفهوم بیرون رفتن‌مون هم دوباره پیام داد که سلام فلانی [عقلش رسید دیگه جان رو نگه!]، ببخشید دوباره مزاحم می‌شم، امتحانات تموم شدن الآن؟ منم توضیح دادم که تموم نشدن و قراره هم‌چنان ادامه داشته‌باشن. گفت اوکی مهم اینه که به امتحانات برسی، و در ادامه یه جوری حرف زد و گفت حالا بعدا وقت هست بریم بیرون و فلان، که انگار من رفتم یقه‌شو گرفتم تو رو خدا بیا با هم بریم بیرون! یکی هم نیست بهش بگه زودتر درستو تموم کن برو دیگه! چقدر دیگه باید بهانه بیارم برات؟ وعه!


+پنج‌شنبه صبح میان‌ترم سخت‌ترین درس این ترمم رو دارم که یکی از سخت‌گیرترین استادای دانشکده ارائه می‌کنه و حقیقتا جلبک دریایی از من بیشتر بلده! نصف شبی اومدم سالن مطالعه که مثلا درس بخونم، نشستم دارم پست می‌نویسم!

++چقدر علامت تعجب!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها