امروز ثبت‌نام مقدماتی بود، دیروز هم دروس پیشنهادی اومد. من در حالی‌که تصمیم داشتم از اتاق بیرون نرم، وقتی دیدم درسای پیشنهادیم عجیب غریبه شال و کلاه کردم رفتم دانشکده که ببینم استاد راهنمای گرامی چی می‌گه. توی دفترش بود ولی در رو از تو قفل کرده‌بود. مدتی وایسادم، بعد که اومد بیرون ازش پرسیدم وقت داره؟ گفت دارم می‌رم سمت عمران، اگه می‌شه بین راه بگو.
قدم‌ن رفتیم سمت زیراکس عمران و راجع به درسا حرف زدیم. گفتم می‌خوام این درسا رو تابستون بردارم، به جاش دانشکده‌ای بگیرم بیشتر. گفت آره خیلیا این کارو می‌کنن، فقط قانون عوض شده، خبر داری؟ باید قبلا یا افتاده باشی، یا حذف کرده‌باشی. گفتم نه نیفتادم، ولی شرایطم یه جوریه که علی‌الحساب نُه ترمه‌ام. گفت خب سال آخرم بمون. گفتم آخه برا ورودی ما اگه نهایتا ده ترمه کسی درسش تموم نشه اخراج می‌کنن. گفت نه اخراج که نمی‌کنن، نگران نباش! خواستم بزنم رو شونه‌اش بگم مرسی داداش، چون تو گفتی دیگه نگران نیستم!
بعد از کلی صحبت، تهش گفت خب پس به جای این و اون، این یکی درسا رو بردار، با بقیه‌ چیزایی که بهت پیشنهاد شده و دو واحد عمومی. یه لحظه رفتم تو فکر، بعد گفتم فکر کنم اینا بیشتر از بیست واحد شدا! گفت آره بیشتر شد، چندتا می‌تونی برداری مگه؟ گفتم بیست‌تا! گفت آها، سقفش بیست‌تاس؟ بزرگوار خودش معدل الف بوده همواره، سربازی هم که نرفته، دکترا و پست‌داکش هم اون کله‌ی دنیا توی دانشگاهی که رنک جهانیش دو رقمیه بوده، با دغدغه‌های ما معمولیا آشنا نیست. خلاصه تشکر کردم و گفت اگه بازم سوالی بود در خدمتم و دیگه اومدم خوابگاه.
بعد که یه دور دوباره گزارشای گلستان رو چک کردم، متوجه شدم اشتباه می‌کردم راجع به یکی از درسا و می‌تونم برش دارم. صبح زودتر از خوابگاه زدم بیرون که برم دفترش، ولی با کسی داشت حرف می‌زد و نشد ببینمش و رفتم سر کلاسم. بعد از کلاسم بدو بدو دوباره رفتم وایسادم پشت در دفترش که تا خودش نرفته سر کلاس ببینمش، ولی بازم یه نفر تو بود. دو نفر هم که یکی‌شون تی‌ای درس همین استاده بود اون ترمی که من داشتم، پشت در بودن. بعد از این‌که اون نفر تو اومد بیرون، اون پسره که تی‌ای‌مون بود قبلا گفت خانوم شما بفرمایید اول، ما کارمون طول می‌کشه. من رفتم تو، عذرخواهی و این‌ها بابت این‌که دوباره مزاحم می‌شم، در حالی‌که داشت وسایلش رو جمع می‌کرد گفت فقط من دارم می‌رم سر کلاس، سریع بگو. توضیح دادم که غیر اون درسا دوتا درس دیگه هم می‌تونم بردارم، چند دقیقه‌ای حرف زدیم، به جمع‌بندی رسیدیم، تشکر کردم و اومدم بیرون.

بعدازظهر با یکی از بچه‌ها رفتیم دفتر یکی از اساتید غیر دانشکده‌ای که راجع به نمره و این‌ها صحبت کنیم. یک دسته پسر هم بعد ما اومدن و در حالی‌که ما مدت‌ها منتظر بودیم که استاد حرفاش با مسئول آموزش تموم شه، بدون این‌که توجهی به ما کنن پشت سرش ریختن تو دفترش و قبل ما برگه‌هاشونو دیدن و اکثرا صحبت‌هاشونو کردن. دیگه جو دانشکده که مردونه می‌شه، همچین می‌شه دیگه!
بعد استاد رو کرد به یکی‌شون و گفت شما کارت چی بود؟ گفت اول خانوما بگن. این البته مشخصا از سر فضولی بود، نه ادب. در هر حال من تمایلی نداشتم جلو جمع حرف بزنم، دوستم شروع کرد به صحبت که آره من قبلا این درس رو با خودتون داشتم و نمره‌ی میانم فلان‌قدر شده‌بود و افتادم، الان که نمره‌ام از اون پایین‌تر شده امیدی به پاس شدن ندارم و فلان. بعد که حرفاش رو تمام و کمال زد، استاد چندتا سوال ازش پرسید و گفت حالا میان دو که می‌گیرم بخون دیگه. گفت خب یه منبع معرفی کنید که مشابه سوالای شما توش باشه، گفت نیست که! همین نمونه سوالایی که داده‌ام بهتون رو بخونید، خوبه. گفت خب شبیه نبود که اصلا! وگرنه ما اون رو خونده‌بودیم. گفت آره قبول دارم، ترکیب‌شون کرده‌بودم با هم، ولی مشابه‌شونم حل کرده‌بودم دیگه! یعنی بزرگوار خودشم می‌دونه از فضا سوال میاره و به قول خودش تو قوطی هیچ عطاری سوالاش پیدا نمی‌شه!
بعد رو کرد به من گفت شما هم افتاده‌بودی قبلا؟ گفتم نه من بار اولمه این درس رو برمی‌دارم، ولی ترم پنجم و جا ندارم بیفتم، چون این پیش‌نیاز اونه و اونم پیش‌نیاز اون یکی و همین‌جوری دومینو-وار. بعد پرسید چند شدم و این‌ها، و این‌که منم برای میان دو بخونم و مباحث اون ماهیتا راحت‌تره و سعی می‌کنه که نیفتم. بعد من داشتم می‌گفتم دیگه نمی‌دونم چطوری بخونم چون هم کلاسا رو بودم، هم کلاسای تی‌ای رو شرکت کردم، هم نمونه سوالا رو حل کرده‌بودم، هم اونایی که مشکل داشتم رو پرسیده‌بودم از بچه‌ها. در حالی‌که من داشتم اینا رو می‌گفتم یه دفعه رو کرد به یکی از پسرا گفت تو چرا این‌قدر قدت بلنده؟ ژنتیکیه؟ انگار نه انگار که من دارم حرف می‌زنم!
بعد گفت من متاسفانه تو همه‌چیز کوتاه بودم، چه قد، چه مغز. ولی خوش‌بختانه موهام به بابام رفته، خوبه. یه پنج-شش دقیقه‌ای راجع به قد و مو و خط و این‌که شعر بلد نیست و حافظ» هم خطش بده حرف زد، بعد برگشت رو به من گفت ببخشید وسط حرفت شوخی کردم، احساس کردم خیلی آدم استرسی هستی خواستم فضا عوض شه! خواستم بگم شما ببخشید که حرفای من باعث شد حوصله‌تون سر بره، ولی موفق شدم جلوی خودم رو بگیرم و فقط بگم اختیار دارید. ولی خب خیلی حرکت زشتی بود از نظرم و خدایی بهم برخورد. من وقتی دارم جدی حرف می‌زنم و یکی با خودم شوخی می‌کنه برنمی‌تابم، این‌که دیگه اصلا یه دفعه زد جاده خاکی و من رو کاملا نادیده گرفت! حیف که استاد بود و دستم زیر سنگش بند. این نشون می‌ده نه عنوان شغلی، نه درجه‌ی مدرک و نه محل اخذش روی شعور تاثیری نداره. و البته خیلی دانشکده‌پرستانه [گونه‌ای از نژادپرستی است]، صد رحمت به اساتید و پسران دانشکده‌ی خودمون.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها