به تلخی ادکلنش فکر میکردم. به تهریشش که بلندتر شدهبود و از بوری درآمدهبود. به سیبیلش که هنوز بور بود و پیش هماتاقیام از دهنم دررفت که تضاد جالبی دارد ریش و سیبیلش. گفت "دیوانهای تو!"
لبخند زدم.
قبلا هم گفتهبود که تکلیفم با خودم مشخص نیست، معلوم نیست ازش خوشم میآید یا بدم. روشن بود. خوشم میآمد. آن اراجیف را میبافم که فکر نکنند عاشقش شدهام. که نشدهام، اما دوست دارم دوستم داشتهباشد.
خوابیدم. گوشی را سایلنت کردم و خوابیدم. نمیدانم چندساعت خوابیدم، اما بیدار که شدم میسکالهای زیادی از پدر روی گوشیام بود. باز هم داشت زنگ میزد. برداشتم. گفت یکی از آشناها آمده، برایم چیزهایی که لازم داشتم را آورده. گفت که بروم پایین تحویل بگیرم. گفت اگر شام نخوردم هم میتوانم باهاشان بروم شام بخورم. گفت درسهایم را هم بردارم چون ممکن است چندروز طول بکشد.
خودشان بودند. یک عالمه خوراکی و وسایل برایم آوردهبودند. هفتهی پیش انتظارشان را میکشیدم. همهی اتاق را مرتب کردهبودیم که از خانه تماس گرفتند. فکر نمیکردم دیگر بیایند.
خوشحال بودم. رفتیم مهمانسرای ادارهی پدر. شام خوردیم، فیلم دیدیم، حرف زدیم، کشتی گرفتیم. اما آخر شب هرچه کردم خوابم نمیبرد. جایم که عوض بشود، سخت خوابم میبرد. گوشیام را درآوردم. شمارهاش را سیو کردم. از بین عکسهای پروفایلش، یک عکس انتخاب کردم و گذاشتم. و ساعتهای متمادی به صفحهی گوشی زل زدم تا خوابم برد.
+چهارشنبهی خوبی بود. حیفاست جایی ثبت نشود.
درباره این سایت