چهارشنبه رفتهبودیم کتابخانه. رابطهای نداشتیم و نداریم؛ برای کار رفتهبودیم. اما اولینبار بود که خارج از محیط کار در کنارش ایستادهبودم. راستش را بخواهی میشود گفت از عمد خودم را با او همگروهی کردم. هرچند، قبل از اینکه بینمان دوباره صلح شود، دعوا کردهبودیم و وقتی همگروهیاش شدم، نیمهقهر بودیم با هم.
حالم خوب نبود. ایستادن در کنار او حالم را بدتر میکرد. به زور سر پا ایستادهبودم. دستمالی که در دست داشتم از عرق خیس شدهبود. بوی ادکلن گرمش سرم را پر کردهبود. خدا را شاکر بودم که با خودم آب آوردهام.
بالاخره شماره قفسهی کتابهایی که میخواستیم را پیدا کرد و به سمت قفسهها رفتیم. شماره قفسهها گیجم کردهبود. تا به حال از آن طرف وارد قفسهها نشدهبودم. او جلو میرفت و راه را نشان میداد.
بالاخره قفسهها را پیدا کردیم و شروع کردیم به گشتن دنبال کتابها. او بیهوا میگشت، من به ترتیب. همه را من پیدا کردم. خستهبودم. سرم گیج میرفت. دلم میخواست بنشینم کف کتابخانه؛ رویم نشد. چیزی نگذشت که او نشست. من هم نشستم. قرار بود کتابها را بررسی کنیم، از خوب بودنشان که مطمئن شدیم، با حساب من بگیریمشان. زیاد جریمه خوردهبود، کتاب نمیتوانست بگیرد.
بهش زنگ زدند، باید زودتر میرفت. شب قبلش به خاطر اینکه من حواسش را پرت کردم و مسیر اشتباهی را با من همقدم شد، از اتوبوس جا ماند. دلم نمیخواست باز هم دیرش شود. اما دوست نداشتم آن لحظه هم تمام شود. بعد از آن تجربهی تلخ قبلی، خودم را سفت گرفتهام که عاشق نشوم اما راستش را بخواهید، زیاد پیش میآید از خودم بپرسم چه میشد اگر دوستم میداشت؟ بین خودمان بماند دوست داشتم که دوستم داشتهباشد. شاید اگر آنقدر مغرور نبود میشد در این آرزو قدری امیدواری هم یافت، اما خودم هم میدانم که امیدم واهی است.
مردمی که دنبال قفسهای میگشتند، چپچپ و عاقل اندر سفیه نگاهمان می کردند. راه را بند آوردهبودیم. او توجهی نمیکرد. من عصبی لبخند میزدم.
کتابها را که ورق زدیم، هرچه از موضوعاتشان فهمیدهبودیم برای هم توضیح دادیم و چهارتا از آنهایی که به درد میخوردند را جدا کردیم. من زودتر به سمت میز امانات رفتم که تا او بقیه را سر جایشان میگذارد، کتابها را بگیرم. اما باز هم مجبور شدیم صبر کنیم، چرا که خانم کتابدار پشت میزش نبود. عصبی از اینکه دیرش شده پایم را تکان میدادم. آرام پشت سرم منتظر ایستادهبود.
-شماره؟
-نود و.
-خانمِ.؟
-تاب هستم.
-کژ؟
-بله. کژ شاخه نبات تاب.
کتابها را عصبی چپاندم توی دستش. گفتم ببردشان دفتر، جای مطمئنی بگذارد تا سر فرصت بخوانیمشان. پرسید خودم نمیروم دفتر؟ جواب دادم که میخواهم بروم خوابگاه، بخوابم. باز پرسید که هیچکدام را خودم نمیخواهم؟ کتابی که روی همه بود را برداشتم و گفتم آخر هفته بررسیاش میکنم. سوار آسانسور شدیم. کاش میتوانستم مثل او آرام و استوار باشم، اما داشتم ذرهذره آب میشدم. خداحافظی کردم، خداحافظی کرد. او به سمت در خروجی رفت؛ من به دنبالم کیفم، به سمت کمدها.
کیفم را برداشتم، نفس راحتی کشیدم و قدمن به سمت خوابگاه به راه افتادم.
درباره این سایت