نمیدونم شهر شما (یا حتی شهر خودم) امروز چه خبر بود، ولی هرچی که بود شلوغیای امروز اصفهان روی دانشگاه هم بیتاثیر نبود و باعث شد هیچ اتوبوسی رفت و آمد نکنه و عملا توی دانشگاه زندانی بشیم. جای سوزن انداختن نیست توی دانشگاه. یه سریها به هر نحوی بود رفتند خونه، ولی بقیه شب رو باید توی خوابگاه یا مسجد و غیره بگذرونند. امتحانات امروز بعدازظهر هم لغو شد و من دقیقا نفهمیدم چرا. امتحان فردای من هم لغو شد و من برای اولینبار در عمرم از لغو شدن یه امتحان خوشحال نیستم.
چند روز پیش به این نتیجه رسیدم که این ترم با وجود اینکه سخت به نظر میاد و هر روز وقتی برمیگردم خوابگاه انگار تریلی از روم رد شده، ولی به راحتی میتونم معدل خوبی بگیرم. نتیجتا چند روز گذشته رو تا حد ممکن توی سالن مطالعهی کتابخونه یا خوابگاه گذروندم. الآن هم بیشتر نگران اینم که نکنه امتحانه بیفته هفتهی بعد که یه روز در میون میانترم دارم. البته باید اینم بگم که ممکنه منظورم از معدل خوب با معیارهای شما چند نمرهای فاصله داشتهباشه! به هر حال منظور من از خوب، بالای شونزدهه. دیگه وقتی معدل دانشگاه 14.58 ئه و معدل رشتهام 14.33، شونزده خیلی هم خوب محسوب میشه دیگه! منصف باشید. یه ضریبی که نمیدونم چنده هم میخوره تازه. با معدل ترمای قبل منم کار نداشتهباشید!
البته به این نتیجه هم رسیدم که اگه اینقدر بین خوابگاه و محیط دانشگاه در رفت و آمد نباشم، به جای تریلی وانتبار از روم رد میشه. اینه که چند شبی هست که برای ناهار هم غذا درست میکنم و با خودم میبرم. اگه هم نرسم که یه چیزی از همون پردیس (بازارچهی دانشگاه) میگیرم، ولی برنمیگردم خوابگاه، میرم کتابخونه یا سالن مطالعهی دانشکدهای که درس دارم تا وقت کلاسم برسه. البته قبلا هم بعضی روزا اسنک درست میکردم میبردم، ولی الآن بیشتر غذای معمولی میبرم تا فستفود. به اندازهی کافی فستفود میخورم دیگه! برای فردا هم قرمهسبزی گذاشتم که نمیدونم کجا باید بخورم تا کسی دلش نخواد.
اون خانمه که منشی مرکز مشاوره هم بود و قرار بود سهتا وقت بذاره تو آبان برای من، همون هفتهی اول آبان تماس گرفت و یه وقت گفت که من نمیتونستم برم. بعدش دیگه فکر کنم یادش رفت، منم اضطراب اجتماعیم بهم اجازه نداد برم سراغش یا حتی زنگ بزنم بهش. نتیجه اینکه تا اطلاع ثانوی روانشناس بی روانشناس. مگه اینکه دری به تختهای بخوره، خودشون زنگ بزنن.
خبر آخر هم اینکه متوجه شدم پدر این دختره چندماه قبل فوت کرده و به کسی نگفته. بعد چندماه حالا یه دفعه تصمیم گرفت استوری بذاره راجع بهش که برای پدرم فاتحه بخونید و فلان، مثل همهی موارد دیگه که به وقتش آدم رو در جریان اتفاقات قرار نمیداد و بعد از مدتها یه دفعه میگفت تا حس کنجکاوی و ترحم آدمها رو برانگیزه و همه رو نگران خودش کنه تا بگن وای فلانی چه آدم قویایه. و البته میدونم که مادرش هم قبلا فوت کرده و الآن اون مونده و چهارتا برادر خیلی بزرگتر از خودش که همگی ازدواج کردند و زن و بچه دارند. هر چند غیر از حسادت، دلایل خوبی دارم برای اینکه ازش خوشم نیاد، ولی نهایتا تصمیم گرفتم دست از حسادت بردارم. البته که این حسادتم همیشگی نبود و بعضی وقتا گریبانم رو میگرفت، اما به لحاظ اخلاقی
درست نمیدونم بخوام از آدمی که هیچکس رو نداره، شاید یکی از تنها دلخوشیهاش رو بگیرم.
بعدا نوشت: فضای دانشگاه بسیار سورئاله. دیتا که قطعه. اینترنت دانشگاه هم هر از گاهی وصل میشه، ولی تقریبا هیچ اپ/سایتی رو لود نمیکنه. کلاسها تعطیل شد. چندتا اتوبوس هم گویا از اصفهانیها فرستادند که برن خونه. غیر از این جو دانشگاه شلوغ نیست. سردرگمن بیشتر.
دیشب تلفنی با پدرم حرف زدم، پرسید بچههاتون شعار و اینها هم دادند؟ صرفا به گفتن اینکه بچههای ما ی نیستند بسنده کردم. دیگه روم نشد بگم جلوی تالارها شعر باب اسفنجی خوندند! حالا اگه دانشگاه تهران یا امیرکبیر بود.
درباره این سایت