خستهام. کلافهام. عصبیام. عصبانیام. عصبانیام.
شصت و هفت روز از آمدنم میگذرد. شصت و هفت روز است خانه نرفتهام. شصت و هفت روز است هربار گفتهام میخواهم بیایم پدرم گفته درست واجبتر است، مادرم گفته یک روزه که فایدهای ندارد، خواهرم گفته دانشگاه بهتر درس نمیخوانی؟ بچههای من مزاحمت هستند!
همهشان فکر خودشاناند. مهم هم نیست من ششصد کیلومتر دورتر ازشان در چه حالیام.
سرما خوردهام. هورمونهایم بهم ریخته. حوصلهام سررفته. تمام هماتاقیهایم رفتهاند. تمام آشنایانم رفتهاند. من؟ من حتی امروز، روز تعطیل دانشگاه هم مجبورم بروم سر کلاس. حتی شنبه هم باید بروم. حتی یکشنبه. حتی دوشنبه. درسهایمان تمام نشده. تمام هم نمیشود. فرجهها شروع شده، آنوقت من هنوز هم باید بروم بنشینم سر کلاس. کجای این انصاف است؟ گناه دارد! والله گناه دارد اینطوری با دانشجو تا کردن!
آخرین روز امتحانات شش بهمن است. تا آخرین روز امتحانات امتحان دارم.
چرا نمیتوانم برای خودم تصمیم بگیرم؟ چرا باید به تکتکشان جواب پس بدهم؟ چرا در بیست و یکسالگی پدرم تصمیمگیرندهی زندگیام است؟ چرا هربار خواستم کاری را بکنم که راضی نبود و اتفاقی برایم افتاد، جوابش 《من که گفتهبودم》 بود؟ چرا عوض حمایت کردن از من، تحت فشارم میگذارد؟ چرا همیشه رئیس است، همیشه عقل کل است؟ چرا من را عدد و رقم میبیند؟ چرا نمیفهمد چقدر از رفتارهایش بیزارم؟ چرا همیشه حق به جانب است؟ چرا همیشه باید تصمیمگیرندهی نهایی باشد، حرف نهایی را بزند؟
سنم زیاد شده، اما دغدغههایم فرقی نکرده. از وقتی خودم را شناختم همواره در تلاش بودهام خودم را از زیر سایهی خانوادهام بیرون بکشم. مگر این اسمش در جا زدن نیست؟ گاهیاوقات هم فکر میکنم هیچوقت برای پدرم با کارمندها و کارگرهایش فرقی نداشتهایم و تمایزی بین خانواده و زیردستانش قائل نیست اینقدر که میخواهد برای همهکس و همهچیز تصمیم بگیرد. مادرم همیشه از کمحرفیاش شاکی است، از م نکردنش شاکی است. فکر میکند پدرم درونگراست که کم حرف است. فکر میکند من هم شبیه پدرم هستم. حسادت میکند به اینکه رابطهی من و پدرم بهتر است.
اما پدر درونگرا نیست. هیچوقت نبوده. تنها درونگرای این خانواده من هستم. پدر رئیس است. ومی به م نمیبیند. لازم نمیداند زیر دستانش را در تصمیمگیریهایش شریک کند. کوه تجربه است بالاخره! همواره هم شاکی است که چرا به من گزارش نمیدهید، چرا من نباید بدانم اطرافم چه میگذرد؟ باشد، اگر من نباید بدانم، نگو. تنها وجه اشتراک من و او هم منطقی بودن است و بس. تنها وجه اشتراکی که با کسی در خانه دارم. تنها وجه اشتراکی که باعث میشود گاهی، پس از بارها نشخوار حرفهایم، بروم نصف-نیمه چندیشان را به او بزنم. م هیچچیز مشترکی ندارم. همیشه با احساسات بیش از حدش کار را خراب میکند.
در خانوادهی ما، پدرم رئیس است. مادرم بازجوی شماره یک است. همیشه وقتی میخواهد چیزی را بداند سعی میکند زیر زبان بکشد. یکدستی میزند. از در 《من همیشه دوست تو بودهام》 و 《کی رازدارتر و نزدیکتر از مادر به آدم؟》 وارد میشود.
خواهرم متقاعدکنندههای شماره یک است. اگر کاری را بخواهم انجام بدهم که از دیدگاه خانوادهام درست نیست یا موافق نیستند، سعی میکند منصرفم کند تا کوتاه بیایم. اگر خودش به تنهایی موفق نشد، همسرش وارد عمل میشود. یک شب دوتایی میبرند مرا بیرون و خواهرم خودش را کنار میکشد و شوهرش همه حرفها را با شوخی و مسخرهبازی میزند.
برادرم و خانمش هم بازجوهای شماره دو و سه هستند، اما اینها یکباره وارد عمل میشوند. هر آنچه که مادرم موفق نشدهباشد از زیر زبانم بکشد، آن دوتا هزار مدل سوال میپرسند تا بفهمند. گاهیاوقات هم سعی میکنند متقاعدکننده باشند. بعدش دوباره یک دور مادرم هیجانزده میپرسد که چه گفتیم و چه پرسیدند، انگار خودش خبر ندارد، انگار من خبر ندارم که دستور هر کدام از این حرفها مستقیما از خودش رسیده. انگار نمیفهمم چرا اینقدر حرفهای همهشان شبیه هم است.
این حرفها از نظرم بچگانه است. دوست نداشتم اینجا چنین چیزی بنویسم. میخواستم اینها را در وبلاگ قبلیام جا بگذارم. از این بابت معذرت میخواهم. اما تقصیر من هم نیست، فرزند آخر بودن در خانوادهی ما خیلی سخت است.
+قصد دارم فردا بعد از ظهر بروم کمی برای خودم بچرخم. فعالیتی که بشود تنهایی انجامش داد چیزی توی دست و بالتان ندارید؟
درباره این سایت